درباره وبلاگ


به سراغ من اگر می آیید/نرم و آهسته بیایید/مبادا که ترک بردارد/شیشه نازک تنهائی من
آخرین مطالب
نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 21
تعداد نظرات : 12
تعداد آنلاین : 1

من و کی؟
قلب شیشه ای Glassy Heart




ساعت یک و پنجاه دقیقه بامداد هست.

همین چند دقیقه پیش با صدای زنگ گوشیم که دقیقا جلومه چند سانتی از جام پریدم .

تا گوشیمو برداشتم که یه جوری صداشو خفه کنم تماس قطع شد!

با خودم گفتم لعنتی چطور فراموش کردم امشب گوشیمو رو سایلنت بزارم؟

شماره رو نگاه کردم دیدم ذخیره نشده. اما از خط رندی که داشت کاملا ذهنم مونده بود که چند باری هم قبل از اینا بهم تک زده بود یا برام یکی دو تا  پیامک فرستاده. 

از بی عقلی طرف حسابی خونم به جوش اومد!گفتم بزار ببینم کدوم آدمه نفهمیه که یه همچین بازی مسخره ای راه انداخته.

براش نوشتم : شما؟

جواب داد :شما با تلفن من تماس گرفته بودید کاری داشتید؟

نوشتم خب به فرضم من تماس گرفته باشم .مگه آزار داری این موقع شب تک میندازی ؟شاید ما مریض داشته باشیم. یه موقعی که مزاحمت ایجاد نمیشه تماس بگیر بگو ببخشید شما با من کاری داشتید؟ نه این موقع شب!

چند ثانیه بعد جوب داد : از شما بر میاد دبیری چیزی باشی. من فقط میخواستم ببینم کی هستی که شمارت روی گوشیم افتاده . بعدشم سایلنت کردنم خوب چیزیه!

دیگه واقعا عصبانی شدم به جای عذر خواهی خشک و خالی به من میگه تو چرا گوشیتو نذاشتی روسایلنت که اگر من خواستم مزاحم بشم بتونم! یعنی میخوام ببینم این آدم فرهیخته با خودش چی فکر کرده که به من همچین حرفی میزنه خب آخه به توچه؟تو میخوای مزاحمت ایجاد کنی ! 

براش نوشتم چه ربطی داره شاید من منتظر تماس مهمی باشم یا شغلم ایجاب کنهکه همیشه در دسترس باشم نتونم گوشیم رو بزارم رو سایلنت  من شما رو نمیشناسم برو هم وطن لطفا دفعه ی آخری باشه که به من تک میزنی یا بهم پیامک میدی .

بعد با پر رویی تمام برای من نوشته شما خود درگیری مضمن داری شدیدا هم دچار توهم توطئه هستید حتما پیش یه روانشناس برید .

 

اینا رو بری شما مینویسم که اگر جزو اون دسته آدمایی هستین که فکر میکنین خیلی کار خنده دارو باحالیه که نصف شب زنگ بزنین موبایل مردم فکر بیهوده کردین و ذهن بیمار دارین .

من خودم اکثرا شب ها بیدار هستم .مثل همین امشب خیلی از دوستام هم هستن که مثل من این موقع بیدارن و تازه سر شبشونه اما مرض ندارم برم مزاحمت برای خانوادشون ایجاد کنم آقا شاید منی که هر شب بیدارم یه شب حالم خوش نباشه مریض باشم سرم خورده باشم سر درد باشم خسته باشم بخوام زودتر بخوابم شاید من این موقع گوشیم توی خونه کنارم نباشه ین درسته شما مزاحمت درست کنی برای خانواده من.

توروخدا برین رفتارتون رو اصلاح کنین و راجع به این چیزا جدی تر فکر کنین .تک انداختن نصفه شب و این داستانارو هم بزارین کنار.



چهار شنبه 23 مرداد 1392برچسب:, :: 1:57 ::  نويسنده : بهناز

 

 

مدتی هست با یه صفحه توی فیس بوک آشنا شدم که مخصوص اردیبشتی ها بود.بیشتر توصیفاتی که مینویسه بامن هم خونی داره و از خوندنشون لذت میبرم بری همین تصمیم گرفتم تا هر چند وقت یه بخش هایی از  نوشته هاش رو روی وبلاگم برای خودم کپی کنم .

اول این که خواستم با این کار ذکر منبع کرده باشم . در ادامه هم توی موضوعاتم اردیبهشتیم ر واضافه کردم که همه مطالبی که کپی میشه یه جا جمع بشن 

و 

من یک اردیبهشتی ام



یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:, :: 12:51 ::  نويسنده : بهناز


تصوير
فیلم the call محصول سال 2013 
محل فیلم برداری: امریکا
امتیاز :6.5
کارگردان : برد اندرسون
نویسنده :
مدت زمان فیلم :94 دقیقه
تصوير

داستان این فیلم ،جریانات زندگی یک خانم اپراتور رو دنبال میکنه که محل کارش فوریت های 911 (110 خودمون) هستش .در این فیلم تلاش میشه تا میزان استرس و فشارروحی که این افراد تحمل میکنند به تصویر کشیده بشه واین که چقدر کارشون با ارزشه و یه اشتباه کوچیک در انجام فعالیت هاشون میتونه جون انسان رو به خطر بندزه . از طرفی وقتی تلفن فرد تماس گیرنده قطع میشه ،این افراد از ادامه ماجرا بی خبر میمونن...این که آیا اون فرد نجات پیدا کرد؟آیا گروه امداد به اونجا رسید و خیلی مسائل دیگه.

دوستانی که میخوان فیلم رو ببینن از این جا به بعد داستان فیلم لو میره! 

ادامه داستان +برداشت خودم از این فیلم.
به نظر من داستان این فیلم خیلی داستان خاصی هستش.مسئله ای که کمتر کسی بهش توجه میکنه .غیر از یک فیلم ،تا به حال هیچ فیلم دیگه ای ندیدم که به اپراتور ها اهمیت داده بشه یا راجب زندگیشون صحبت بشه.یا شخصیت اصلی داستان یک پراتور باشه. ایده هایی که در این داستان جوردن ازشون برای پیدا کردن کیسی "دختر دزدیده شده" استفاده میکنه ،خیلی ساده در عین حال هوشمندانه هستن. در مقابل تماس گرفتن با "لیا" خیلی اشتباه وحشتناکی بود!
من واقعا اون لحظه ای که خانم راننده که دست کیسی رو دیده بود که از صندوق عقب بیرون اومده و ماشینش رو برد کنار ماشین فرد آدم ربا خیلی حرص خوردم و میخواستم کله ی اون اپراتور خنگ رو بکنم!باید اول بهشون هشدار میداد که این کارو نکنن.نه این که بزاره تا این طوری با حرکات اشتباهشون جون کیسی رو به خطر بندازن.
و یکی از آزار دهنده ترین مسائل خط اعتباری هست که نمیتونن ردیابیش کنن و مکانی که کیسی اونجا هست رو پیدا کنن.
از طرفی هیچ سابقه روانی برای مایکل فاستر ثبت نشده و این هم ماجرا رو پیچیده میکنه .چون اگر بیمار روانی بوده باشه ، سزوار همچین پایانی نیست .خب این افراد تعادل روانی ندارن که دست به انجام این کارها میزنن. و درست نیت که این طوری به حال خودشون رها بشن.
چیزی که من در مورد این فیلم دوست داشتم،اول از همه داستانش بود که یه موضوع جدید داشت و تکراری نبود.بعد از اون هیچ کدوم از وقایع غیر طبیعی به نظر نمی اومدن و زیاده روی نداشت .البته خود این مسئله که چطور قبل از این که جردن متوجه محل نگهداری قربانی ها بشه ،پلیس متوجه نشد ،خیلی خوب نیست .اما اگر این اتفاق نمی افتاد داستان فیلم به این خوبی پیش نمیرفت.


دوستان این اولین فیلمی هست که من نقدش رو تایپ میکنم و برای مطالعه دیگران قرار میدم و قرار این کار رو ادامه بدم و فیلم های خیلی بیشتری رو براتون معرفی کنم. اگر پیشنهاد یا انتقاد یا فیلم خاصی در نظر دارین که دوست دارین این طوری نقدش رو بنویسم برام نظر بزارین . 



شنبه 1 تير 1392برچسب:, :: 1:51 ::  نويسنده : بهناز

 


Zoom in (real dimensions: 475 x 657)
تصوير
Warm bodies
کارگردان :جاناتان لوین
نویسنده:جناتان لوین و ایساک ماریون
مدت زمان:98 دقیقه
محصول :2013 آمریکا
امتیاز :7
این فیلم یک تعریف کامل متفاوت نسبت به سایر فیلم ها،در مورد زامبی به شما میده.در ابتدا ی فیلم شما با ذهن پسری رو به رو میشید که تبدیل به یک زامبی شده و داستان از زبون اون تعریف میشه.به شما گفته میشه که در این فیلم زامبی ها ابتدا انسان بودن وبعد از این که شهر توسط یه ویروس ها هر چیز دیگه ای آلوده میشه به این روز می افته و مردم شروع میکنن به تبدیل شدن .نکنه مهم اینجاست که زامبی ها هیچ چیز ازگذشته خودشون به یاد نمیارن. درست مثل آدمایی که بر اثریه ضربه محکم به سرشون گذشتشون رو فرموش کردن اما چیزایی مثل حرف زدن و خوندن و استفاده از بعضی وسایل رو فراموش نکردن فقط یه رژیم غذایی متفاوت دارن و وقتی گرسنه میشن از گوشت انسان تغذیه میکنن ،آروم حرکت میکنن ،محیط اطرافششون رو درک نمیکنن واحساس و عاطفه ای ندارن و وقتی مغز یک انسان رو میخورن میتونن خاطراتش و هر احساسی که در هر دوره از زندگیش داشته رو تجربه کنن.
مسئله اصلی اینجاست که این زامبی ها در اصل مرده اند و هیچ چیز غیر از شلیک کردن توی مغزشون اون ها رو متوقف نمیکنه .اون ها توی جلد انسانیشون زندگی میکنن تا زمانی که امید خودشون رو از دست بدن!و شروع کنن به کندن پوست بدنشون و تبدیل به یک اسکلت متحرک بشن که سریع ترحرکت میکنه . 
در عین حال مردمی در شهر زندگی میکنن که به ویروس آلوده نشدن و هیچ توضیحی هم راجب این که چطور آلوده نشدن و یا این که اصلا آیا این آلودگی از طریق ویروس منتقل شده یا نه هم وجود نداره .این افراد فقط به فکر محافظت از خودشون هستن و با وجود این که سلاح دارن و افراد نظامی ،از افراد جوون گروهشون درخواست میکنن تا در شهر به دنبال غذا بگردن یا هر جور اطلاعاتی.
Zoom in (real dimensions: 695 x 336)تصوير
چیزی که واضحه اینه که انسانها به قدر کافی در مرود این زامبی ها اطلاعات ندارن . و به طرز معجزه آسایی این زامبی ها زمانی که شک عاطفی بهشون وارد بشه ، قلب هاشون شروع به حرکت میکنه!و اسکلت ها ،اصلا از این وقایع خوششون نمیاد .چون این شک عاطفی احساس همدردی و بخشی از گذشته اون زامبی ها رو به یادشون میاره .در حال حاضر این مسئله که اونها وقعا زامبی هستن یا نه زیر سوال میره .چون پسری که ما صدای گفتو گوش با خودش در ذهنش رو میشنویم ،در همین دنیای زامبی ها زندگی میکنه و جاهای دنج و خلوتی رو برای خودش دست و پا کرده و وسایل مورد علاقه خودش رو از سطح شهر جمع آوری کرده اما نیاز به کشتن و خوردن هم داره بنابراین هم آدم میکشه هم به آدم هایی که دوسشون داره آسیب نمیرسونه . این یعنی هر جا بخواد از عواطفش استفاده میکنه اما بعد از این که رابطه این زامبی با دختری که در خطر قرار رفته و توسط زامبی نجات داده میشه،قوی تر میشه ،میبینیم که بعضی از احساسات و نیاز ها انسان ها خودشون رو در این زامبی نشون میدن ،مثل واکنش به سرما ،دلتنگی،خواب و خواب دیدن ...و درادامه بدنشون گرم تر میشه ،خون ریزی میکنن و البته در فیلم نشون داده نمیشه ولی احتمالا میلشون به کشتن هم از بین میره و رو به خوردن غذای انسان ها میارن!
Zoom in (real dimensions: 430 x 647)تصوير
در طول فیلم 
در مورد نقش آفر ینی نیکلای هولت در نقش "آر" باید بگم که در زمانی که صحنه ها خیلی اکشن نیستن خیلی نقشش رو خوب بازی میکنه اما چیزی که من متوجه اش نمیشم اینه که زمانی که گرسنه میشه و باید عطش به خون داشته باشه خیلی آروم و پا به پای گروهش راه میرن تا به شهر برسن ام توی صحنه های تعقیب و گریز به طور ناگهانی میبینیم که خیلی سریع و پ به پای میدوه !و همین طور به مرور لکنت زبانش هنگام صحبت کردن کم تر و کمتر میشه .
در مورد نقش افرینی تریا پالمر در نقش "جولی " میتونم بگم که اگر به یک انسان به طور حرفه ای آموزش داده شده که نباید نزدیک هیچ زامبی بشه اون ها احساساتی ندارن و بهش رحم نمیکنن. بعد از این که از اون موقعیت وحشتناک نجات پیدا میکنه و دوستانش کشته میشن ،اعتماد کردن به همچین موجودی واقعا به نظرم کار درستی نمی اومد!
جولی دختر فرمانده کل هست در حالی که من فکر میکنم ان مسئله اصلا هیچ نقشی توی داستان فیلم نداره و اگر دختر فرمانده نمیبود بازم هم مسائل به همون سادگی و منطقی بودن. این کاریه که به نظر من یکی از ضعف های فیلم هستش .چون میبینیم که برای این که افراد مسلح به زمبی ها شلیک نکنن ،خودشون با چشمای خودشون جنگ زمبی ها با سکلت ها رو میبینن وبیشتر با منطق خوشدون کار میکنن تا با تصمیم و دستور گرفتن.و بحث غیر منطقی ببودن فرمانده و از دست دادن همسرش اصلا لازم نبود که پیش بیاد . چون میدونیم که اگر روند داستان این طور پیش نمیرفت و فرمامانده حرفای دخترش رو باور میکرد و سعی میکردتا با دیگران این مسئله رو فقط با گفت و و حل کنه ، اون ها هرگز همچین ریسکی رو قبول نمیکردن و ز کار برکنارش میکردن . بنابراین ،این پدر و دختر بودن اصلا جالب نیومد به نظرم .
و همین طور هیچ توضیحی راجب ین که چطور زامبی ها تونستن از اون همه محافظ رد بشن و از دیوار عبور کنن هم داده نمیشه.
ولی جمله که از جولی شنیده میشه "what are you?" ،آدم رو به فکر میندازه که واقعا با چه چیزی طرف هستیم. همین طور رویای "آر" که جولی میگه :
He can dream if he wants to 
این که اگر میخواد،میتونه خواب ببینه . من رو به این فکر انداخت که ،پس اگر بخواد خیلی کار های دیگه هم میتونه انجام بده
اما وقتی که این فیلم رو میدیدم بیشتراین حس رو داشتم که نویسنده سعی داره یه چیز دیگه رو به بیننده ها بفهمونه .این داستان اصلا راجب زندگی یه زامبی نیست . به نظر من این داستن داره زندگی واقعی ما و دنیای ما رو به تصویر میکشونه. اون اسکلت ها ،آدم هایی هستند که دست از امید کشیدن ،امید به زندگی بهتر ،امید به این که شاید افرادی باشن که بتونن کمکشون کنن تا از وضعی که توش گیر کردن نجات پیدا کنن . و اون زامبی ها افرادی هستن که ناز به امید دارن ،نیاز به عشق و راهنمایی ما .تا امیدشون رو از دست ندن. و ما اون انسان هایی هستیم که دور خودمون و دنیامون دیوار کشیدیم و خودمون رو توی دنیای محدود خدمون اسیر کردیم و ترس از شناختن ناشناخته ها داریم و ترس از گرفتن دست دیگران برای کمک .


با تشکر از راهنمایی بعد از نقد اولی که انجام دادم.دوستان لطفا انتقاد ها و پیشنهد هاتون رو برای نقد فیلم های بعدیم برام بنویسین خیلی خوشحال میشم نظرتون رو بدونم



شنبه 1 تير 1392برچسب:, :: 1:4 ::  نويسنده : بهناز

 مشکی رنگی بوده که من همیشه توش گم میشدم.تو دوران بچگی هر روز توی خونه تنها بودم اما هیچ وقت نشد که از چیزی بترسم یا بخاطر سر و صدای در و دیوار ها یا از بهم خوردن پنجره از جام بپرم و خیالات برم داره!چون هیچ وقت اجازه ورود هیولاها به زندگیم رو ندادم هیچ وقت توی تاریکی خیال پردازی نکردم از تکون خوردن شاخ و برگ های درخت که سایه اشون بخاطر تیر چراغ برق کوچه بالای سرم می افتاد نمیترسیدم .

هیچ وقت موقع خوابیدن واسه این که مطمئن بشم زیر تختم هیچ هیولایی نیست یا از تو کمدم یه غول بیرون نمیاد، چکشون نکردم.

بار ها و بار ها نشستم تو حیاط و از غروب آفتاب لذت بردم چون مطمئن بودم که دوباره خیلی زود خورشید بهم سلام میکنه و تاریکی دووم نمیاره و من میتونم همه جا رو ببینم .

من از نشستن توی تاریکی و زیر نورشمع درس خوندن واقعا لذت میبردم .فکر کنم تنها کسی بودم که از رفتن برق ها خوشحال میشدم . همه اینا بخاطر اینه که اجازه ورود ترس رو به خودم ندادم نزاشتم تمام اون موجودات ترس ناک و پلید شب وارد زندگیم بشن.

گرگینه هایی که وقتی ماه کامله تبدیل به گرگ میشن یا خون آشام هایی که تو تاریکی زندگی میکنن و وقتی هوا تاریک میشه اگر تو یه کوچه تاریک و خلوت تنها باشی میکشنت . 

این ها فقط یه بخشی از شبه . من اون بخشی رو تجربه کردم که توش سکوت هست ،آرامش هست وتنهایی

 

وامید به روشنایی

و اون لحظه های آخر که روشنایی رو میتونی حس کنی ، سپیده صبح ، طلوع خورشید و شروع زندگی ،اونجا که حس میکنی نوبته آغازه ، یه روز جدید ،آدمای جدید ، کارای جدید و حس میکنی دوباره این فرصت بهت داده شده که از زندگی لذت ببری و میفهمی درست اون موقعی که بقیه خواب بودن تو چیزایی رو کشف کردی که بقیه تو خواب هم نمیدیدن.

آدمای خرافاتی میگن صدای قارقار کلاغ نحس هست و هر وقت یه کلاغ با نوک سیاه (زاغ ) میبینن میگن یه اتفاق بدی می افته تو بعضی کارتون ها کنار هر ملکه یا جادوگر بد جنسی یه زاغ هم میزارن که از انجام دادن کارهی خبیثانه واسه جادوگر خوشحال میشه

اما من برای مدت سه سال یه زاغ و بعد از این که فوت کرد 5 سال یه زاغ دیگه داشتم البته نوک قرمزش رو و همیشه دوسشون داشتم شیطنت هاشون رو بازی هاشون و هیچیشون نحس نبود و خیلی جالبه کسایی که پاشون به خونه ما باز میشد بعضی وقتا بخاطر عقایدشون زودتر اونجا رو ترک میکردن هر چند خیلی هم دوست دشتم زودتر از شرشون با اون نگاه ها راحت بشم! 

black cat

خیلی ها هم گربه های سیاه رو نشونه اتفاقای بد میدونن ولی من تاحالا خیلی گربه های سیاه دشتم که دوستم بودن!

اما من در نهایت طرفدارروشنایی هستم همه اینا بخاطر اینه که من حتی توی تاریکی هم روشنایی رو پیدا میکنم از همه اون ترس ها چیزای دوست داشتنی میسازم مثل تجربه راه انداختن نمایش سایه با یه شمع روی دیوار زمانی که برق رفته و لذت بردن از سکوت تاریکی و ...

 



یک شنبه 12 خرداد 1392برچسب:, :: 16:28 ::  نويسنده : بهناز

 

مدت زیادی طول کشید تا فهمیدم من مثل شما ها نیستم.

سعی کردم خودم رو وارد گروه های دیگه کنم یا حتی گروه خودم رو بسازم.مدام دنبال افرادی بودم که به نظرم آدم های موفقی می اومدن ،دنبال کسی میگشتم که بهم بگه چیکار کنم تا بتونم موفق بشم.خیلی طول کشید دست به خیلی کار ها زدم و البته موفقیت هایی هم داشتم.اما حالا که هر چه بیشتر میشناسمتون میبینم شما اون قدر ها هم بی نقص و کامل نیستین.شما اون الگویی نیستین که من باید داشته باشم.

حالا میتونم نقص هاتون رو ببنم چون بهشون اعتراف میکنین حالا میفهمم که من باید بهترین کسی بشم که میتونم از خودم بسازم.دیگه احتیاجی ندارم که کسی بهم بگه چیکار کنم چون مقدمه های رسیدن به موفقیتم رو بالاخره خودم آماده کردم.این خودم بودم که به خودم کمک کردم.

شما ها الگوی منایبی برای من نبودین چون من شبیه بقیه نیستم



جمعه 3 خرداد 1392برچسب:, :: 21:52 ::  نويسنده : بهناز

 برای من نوشتن و دست به قلم شدن همیشه وقت اتفاق می افته که یه حس جدید رو تجربه کنم.مسئله این جاست که چی اون حس و تحریک کنه،چی باعث بشه به نوشتن احتیاج پیدا کنم ،خیلی وقتا تجربه ،اتفاق ، خوندن یه متن ، دیدن یه تصویر ، یا شنیدن یه جمله منو به حرکت در میاره.

این روزا خیلی راحت تر احساساتم تحریک میشن و نیاز به نوشتن پیدا میکنم.چیزایی رو مینویسم که احتیاج دارم بقیه راجبم بدونن.نمیشه بری جلوی یه آدم وایسی و بهش بگی که خودت چقدر آدم خوبی هستی چقدر مهربونی چقدر میتونی دوست خوبی براش باشی.حتی اگه وایسی و تو صورت آدما نگاه کنی و بهشون راست ترین حقایق رو راجب خودت بگی اونا به سادگی از کنارت رد میشن همه اون خصلت های خوب که میتونه بهشون کمک کنه رو یادشون میره.همه ی احساسات قشنگی رو که تو داری پشت سر میزارن یه جورایی ردت میکنن.

هیچ وقت به این حقیقت فکر نکرده بودم که همون طور که دیگران به محبت من نیاز دارن من هم به محبتشون نیاز دارم.تا روزی که ارزو این حرفو بهم زد . مثل اینکه یه نفر حقیقتو بکوبونه تو صورتت و تورو از خوابی که توش هستی بیدار کنه. بهت بگه که تو هم به دیگران نیاز داری، شاید این چیزی بود که من خیلی وقت پیش باید میشنیم چون هنوز که هنوزه این جمله تو گوشم میپیچه :تو هم به محبتتشون نیاز داری"

خیلی وقتا دست به تلاش هایی میزنم که میدونم هیچ فایده ای برای هیچ کسی نداره ،این تلاش ها فقط برای خودم هستن ،فقط برای این که حساس آرامش داشته باشم . مثل روزی که تو وبلاگ دلرا پست کشته شدن اون خرس ها رو نوشتم و تلاش هایی که واسه ی انعکاس اون خبر کردم تا شاید بقیه رو به فکر بندازم .

اون کار فقط برای خودم بود برای این بود که بدونم من تلاش خودم رو کردم .اما وقتی آرزو از کبوتری که اتفاقی چشمش بهش افتاده مینویسه ، یاد اون روزایی می افتم که بار ها بالا سر بچه گربه هایی که نیمه جون تو خیابون پیدا میکردم و با گریه از بابام جازه میگرفتم تا بیارمشون توی خونه ، به هر دری میزدم تا حد اقل چند ساعت آخر عمرشون تو آرامش باشن ،یا وقتی جوجه رنگی ها رو میخریدم تا تو اون جعبه کثیف از گرسنگی نمیرن و وقتی توی خونه میمردن کلی براشون گریه میکردم .

من همه این کار هارو برای خودم کردم واسه این که بدونم حد اقل کاری رو که از دستم بر می اومد بری اون حیوونایی که  اتفاقی سر راهم قرار گرفتن انجام دادم.

من اعتقاد دارم که اگر ادم یه کار خوبی اجام میده دلیل نمیشه که با صدا بلند فریاد بزنتش.همیشه سعی میکنم آدم خوبی باشم و کارایی که کردم رو تعریف نکنم و این فرصت رو به بقیه بدم که این چیزا رو خودشون در موردم کشف کنن.اما این روزا وقتی همه حرفامو با دفتر خاطراتم میزنم میبینم بلند نگفتن همه اون خوبی ها،یکی از دلایلیه که تنها شدم.

مسئله سر همون دیدنه ،سر احساس کردنه،کسی حس منو نمیفهمه وقتی نون خشک هارو میزارم تو کیف دانشگاهم و تمام روز با خودم راه میبرمشون تا بعداز دانشگه ببرم و برای اردک های توی پارک بریزم.این کارا فقط برای خودمه برای این که بدونم من آدم خوبی هستم ،من از کنار این مسائل بی اعتنا رد نمیشم.من سنگ دل نیستم .خیلی خوبه که اینارو راجع به خودم میدونم.اگر راجب کسی که هستم مطمئن نیستم راجب کسی که نیستم مطمئن هستم.

 



شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 3:46 ::  نويسنده : بهناز

 هنوزم یاد نمیگیرم وقتی یاسی میگه :

واژه ها همیشه برای خودت میمانند

+یه حرفایی رو هزار بار باودت کلنجار میری تا به کی بگی اونم بعد کلی سخت گیری وقتی مینویسی پاکش میکنی

بعضی وازه ها فقط به خودت تعلق دارن فقط و فقط به خودت

عواقب رو راست بودن و این که بخوای با بقیه حرف بزنی الان دامن منو گرفته و باعث شده مطالب این وبلاگ رو از نمایش عمومی در بیارم آحه من نمیفهمم واقعا از سرک کشیدن تو کار بقیه چی دست گیرتون میشه ؟

پس سرت به کار خودت باشه  و اینجا نیا(همونی که خودش میدونه )

 

_جازدن کاره آدمای بزدله . پس =جا نزن, توکه بزدل نیستی.

_ترسیدن کاره آدمای دروغگو هست. پس= نترس توکه دروغی نگفتی

میدونی جرمت چیه؟ این که همش سعی میکنی خودت باشی . پس= سعی نکن ،خودت باش!

میدونی بعضی وقتاآدم یه خصلتی رو داره خودشم اینو میدونه اما تو یه سری شرایط این مسئله کاملا به خود آدم ثابت میشه!

مثل وقتی تصمیم میگیرم اینجا بنویسم و با یه اشتباه یه دفه همه نوشته هام پاک میشه اما تسلیم نمیشم.

چون حرف هایی دارم برای گفتن

یه نتیجه از حرفای وی وی گرفتن که برداشت خودم ازش رو میگم :

غرغر سازنده بکنید یا مفید غرغر کنید ،

آخه تنها غرغر کردن هیچ کمکی به آدم نمیکنه ،این که بگی من فلان چیزو دوست ندارم ،اون بده از این کار بدم میاد و اینا ...سعی کنین بعد از این که علت ناراحتیتون از یه مسئله رو گفتین راه حل های درست و منطقی هم بگین در غیر این صورت کنار اومدن با اون مسئله براتون خیلی سخت میشه 

(مدتی هست که تمرین کردم تا بعد غرغر کردنام این کارو انجام بدم واقعا مفیده امیدوارم به درد شما ها هم بخوره)

*بیشتر از حال و روز خودم با خبرتون میکنم = سرماخوردم

_یه اتفاق بسیارنادر امشب افتاد! یه دفه دلم آدامس موزی خواست(عمرا من رو در حال آدامس جویدن ببینید)

_کافیه یکم از خودت مایه بزاری اون وقت میبینی کسی که حتی قبلا ندیدیش طوری باهات رفتار میکنه انگار یه عمره همدیگه رو میشناسین. مگه نه؟

_از آدمایی که زیاد حرف میزنن بدم نمیاد از اونایی لجم مگیره که میشینن پای حرف گروه اول خوب اگر اونا مخاطبی نداشته باشن بالاخره خودشون دست از حرف زدن بر میدارن دیگه.

 

نتایج نظر سنجی اینجا صددر صد موافقه پس چه دلیلی داره که من مخالف باشم؟ (دلیل منطقی ندارم)

 



چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 2:25 ::  نويسنده : بهناز

 هی ... چقدر عمر زود میگذره هنوز حال و هوای دبستانم تو سرمه چقدر دلم واسه لی لی کشیدن و نوبتی سنگ انداختن تنگ شده ...

بعضی وقتا خیلی بچم! دلم مبخواد یه کارایی بکنم که شاید به نظر بقیه خیلی عجیب بیاد به نظرشون خیلی زننده باشه .. اونایی که فکر میکنن وقار یه دختر زیر پا گذاشته میشه اگر تمام یه بعد از ظهر بره شهر بازیو کلی جیغ بزنه و هیجان رو تجربه کنه..

هیچکی نیست با من بیاد با هم بریم شهر بازی ... چقدر بد ...اون دوره هایی که همه میگن بهترین دوره تحصیلته مثل دبیرستان مثل دانشگاه همش اومد و الانم به چشم به هم زدن داره میره اما هنوز که هنوزه هیچ دوستی ندارم که حالو هوامو بفهمه ...

اشکالی نداره اینا همه میگذره ...

اولین امتحانم ادبیات بود که بیست شدم!از خر خونی زیاد نبودااا از تلاش هایی بود که در طول ترم انجام دادم 

آره  اینجا نوشتن فقط یه بهانست به خاطر خبریه که بهم رسیده و اشک رو تو چشمام جمع کرده ،اگر بهش فکر کنم دیوونه میشم داره دعوا میکنه همین الان همین لحظه ...

 نوشتنش بی فایدست آخه فقط تو میفهمی چی میگم ،اما نمیفهمی چی میکشم  نقطه ض

اینجا نوشتن فقط یه بهانست واسه سپری شدن این لحظه های سخت .

واسه گریه کردن خیلی وقتا لازم نیست اشکی از چشمی آدم بیاد لازم نیست بغضی شکسته بشه ...

دلم تنگ شده واسه خیلی چیزا واسه خیلی کسا واسه خیلی فرصتا که از دست رفتن و من حتی نبودم که به جای شماها تصمیم بگیرم .الان از مهمونی برمیگردم آدمایی رودیدم و خاطراتی برام زنده شدن که یه روزایی تک تکشون برام با ارزش بودن اما برام یه قلب شکسته باقی گذاشتن .

یه قلب پر از خاطراتی که نباید زنده بشن،خاطراتی که تو این سالها دفنشون کردم یه تلنگر بهشون ،یه یاد آوری کوچیک کارو خراب میکنه ، اون لحظه ها رو به یادم میاره

شاید یه روز برام قشنگ بودن اما الان فقط دلم رو میلرزونن

آره نامردا، آره بی معرفتا ، آره آدم فروشا ، آره همش تقصیر شما ها بود ، همش تقصیر شماهاست ، خودتون بودین خوده خودتون.

مامان بزرگ کجایی که یادت بخیر .

فردا امتحان ریاضی دارم 

اعصابم داغون نیست زخمای رو قلبمن که سر باز کردن چقدرسخته ،چه دردی میپیچه تو تمام بدنم .یاد اون روزا و خاطره هاش ،یاد اون آدما ،اون شهر اون بچه ها انگار یه دوره از زندگی بوده که تموم شده و رفته و دیگه برنمیگرده

ای خدا حالا جواب سوالی رو که از روزی که برگشتیم همه ازم میپرسن رو میدونم.

آره اونجا بهتر بود،ترجیح میدم برگردم برم همون جا.تو تنهایی خودم بمونم همون جا تو غربت بپوسم و بمیرم هیچ کدوم از این آدمارو نمیخوام این خاطرات رو نمیخوام این دوستا رو نمیخوام دیگه این شهرو نمیخوام .

فراموشم کنین بندازینم دور همون طور که همه این سالها این کارو باهام کردین 



دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:, :: 17:37 ::  نويسنده : بهناز

 این دوتا کلمه رو خیلی دوست دارم، کلمه های پر معنی هستن هر کسی باشنیدنشون پشت سر هم یاد چیزای مختلفی می افته ید خیلی از خاطراتش /خوب یا بد/  بخوای یا نخوای داریش . حالا هر کس مدل خودش.

بعضی ها واقعا دفتر دارن بعضی ها هم واسه نگه داششتم خاطرات واسه بیاد اوردن اسم آدم ها و مکان ها نیازی ندارن که روی کاغذ ثبتشون کنن.

اولین دفتر خطراتم رو درست چند روز مونده به سال تحویل 1383 بابام برام خرید پای خودم اون موقع تو گچ بود خیلی دلم میخواست خاطراتم رو بنویسم . اون موقع واسه این مینوشتم که میدونستم تو آینده این دفتر رو باز میکنم و ورق میزنم و میخونم و یادم میاد اون روزا رو ....

روزایی که مادربزرگ دیگه رفته بود ....

سال ها گذشت  تحصیلاتم تو دور دبیرستان تموم شد و ادامه همون دفتر رو پرکردم امسال آخرای مهر رفتم دنبال یه دفتر خاطرات جدید.با این که دوتا دفتر خاطرات کوچولو دارم اما دلم نمیخواد که خاطراتم رو توی ون ها بنویسم دوست دارم مثل دفتر اولم اندازه دفتر های معمولی باشه 6 -7 تا لوازم تحریر فروشی بزرگ رو زیر و رو کردم اما کسی نداشت.

عجب زمونه ای شده انگار مردم خاطره نوشتن رو فراموش کردن . من نمیدونم این دفتر خاطرات های بچه گانه با عکس های فانتزی آخه به چه درد بچه ها میخوره؟ اونا که خاطره نمینویسن!اصلا اون قدر سواد ندارن و دایره لغاتشون تکمیل نشده که بتونن خاطراتشون رو ثبت کنن..

عجب زمونه ای شده ،از فروشنده پرسیدم آقا دفتر خاطرات دارین؟ گفت:نه خانم این روزا که کسی خاره ای نداره !همش تلخه ...

عجب زمونه ای شده ، تکلیف کسی که نخواد تو تقویم و سر رسید یا این دفتر صد برگ ها خاطره بنویسه چیه؟ باید چیکار کنه؟ واقعا دفتر خاطرات بزرگسال کجا میشه پیدا کرد ؟؟؟

اشکالی نداره ...

تو این زمونه بعضی وقتا وبلاگ واقعا به داد آدم میرسه خاطراتت رو مینویسی و میزاری بقیه هم بخونن.

دفتر خاطرات به سبک امروزی!!! واقعا که عجب زمونه ای شده!

 



پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, :: 1:27 ::  نويسنده : بهناز

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد