موضوعات آخرین مطالب پيوندها من و کی؟ قلب شیشه ای Glassy Heart ساعت یک و پنجاه دقیقه بامداد هست. همین چند دقیقه پیش با صدای زنگ گوشیم که دقیقا جلومه چند سانتی از جام پریدم . تا گوشیمو برداشتم که یه جوری صداشو خفه کنم تماس قطع شد! با خودم گفتم لعنتی چطور فراموش کردم امشب گوشیمو رو سایلنت بزارم؟ شماره رو نگاه کردم دیدم ذخیره نشده. اما از خط رندی که داشت کاملا ذهنم مونده بود که چند باری هم قبل از اینا بهم تک زده بود یا برام یکی دو تا پیامک فرستاده. از بی عقلی طرف حسابی خونم به جوش اومد!گفتم بزار ببینم کدوم آدمه نفهمیه که یه همچین بازی مسخره ای راه انداخته. براش نوشتم : شما؟ جواب داد :شما با تلفن من تماس گرفته بودید کاری داشتید؟ نوشتم خب به فرضم من تماس گرفته باشم .مگه آزار داری این موقع شب تک میندازی ؟شاید ما مریض داشته باشیم. یه موقعی که مزاحمت ایجاد نمیشه تماس بگیر بگو ببخشید شما با من کاری داشتید؟ نه این موقع شب! چند ثانیه بعد جوب داد : از شما بر میاد دبیری چیزی باشی. من فقط میخواستم ببینم کی هستی که شمارت روی گوشیم افتاده . بعدشم سایلنت کردنم خوب چیزیه! دیگه واقعا عصبانی شدم به جای عذر خواهی خشک و خالی به من میگه تو چرا گوشیتو نذاشتی روسایلنت که اگر من خواستم مزاحم بشم بتونم! یعنی میخوام ببینم این آدم فرهیخته با خودش چی فکر کرده که به من همچین حرفی میزنه خب آخه به توچه؟تو میخوای مزاحمت ایجاد کنی ! براش نوشتم چه ربطی داره شاید من منتظر تماس مهمی باشم یا شغلم ایجاب کنهکه همیشه در دسترس باشم نتونم گوشیم رو بزارم رو سایلنت من شما رو نمیشناسم برو هم وطن لطفا دفعه ی آخری باشه که به من تک میزنی یا بهم پیامک میدی . بعد با پر رویی تمام برای من نوشته شما خود درگیری مضمن داری شدیدا هم دچار توهم توطئه هستید حتما پیش یه روانشناس برید .
اینا رو بری شما مینویسم که اگر جزو اون دسته آدمایی هستین که فکر میکنین خیلی کار خنده دارو باحالیه که نصف شب زنگ بزنین موبایل مردم فکر بیهوده کردین و ذهن بیمار دارین . من خودم اکثرا شب ها بیدار هستم .مثل همین امشب خیلی از دوستام هم هستن که مثل من این موقع بیدارن و تازه سر شبشونه اما مرض ندارم برم مزاحمت برای خانوادشون ایجاد کنم آقا شاید منی که هر شب بیدارم یه شب حالم خوش نباشه مریض باشم سرم خورده باشم سر درد باشم خسته باشم بخوام زودتر بخوابم شاید من این موقع گوشیم توی خونه کنارم نباشه ین درسته شما مزاحمت درست کنی برای خانواده من. توروخدا برین رفتارتون رو اصلاح کنین و راجع به این چیزا جدی تر فکر کنین .تک انداختن نصفه شب و این داستانارو هم بزارین کنار. چهار شنبه 23 مرداد 1392برچسب:, :: 1:57 :: نويسنده : بهناز
مدتی هست با یه صفحه توی فیس بوک آشنا شدم که مخصوص اردیبشتی ها بود.بیشتر توصیفاتی که مینویسه بامن هم خونی داره و از خوندنشون لذت میبرم بری همین تصمیم گرفتم تا هر چند وقت یه بخش هایی از نوشته هاش رو روی وبلاگم برای خودم کپی کنم . اول این که خواستم با این کار ذکر منبع کرده باشم . در ادامه هم توی موضوعاتم اردیبهشتیم ر واضافه کردم که همه مطالبی که کپی میشه یه جا جمع بشن و من یک اردیبهشتی ام یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:, :: 12:51 :: نويسنده : بهناز
دوستان این اولین فیلمی هست که من نقدش رو تایپ میکنم و برای مطالعه دیگران قرار میدم و قرار این کار رو ادامه بدم و فیلم های خیلی بیشتری رو براتون معرفی کنم. اگر پیشنهاد یا انتقاد یا فیلم خاصی در نظر دارین که دوست دارین این طوری نقدش رو بنویسم برام نظر بزارین . شنبه 1 تير 1392برچسب:, :: 1:51 :: نويسنده : بهناز
شنبه 1 تير 1392برچسب:, :: 1:4 :: نويسنده : بهناز
مشکی رنگی بوده که من همیشه توش گم میشدم.تو دوران بچگی هر روز توی خونه تنها بودم اما هیچ وقت نشد که از چیزی بترسم یا بخاطر سر و صدای در و دیوار ها یا از بهم خوردن پنجره از جام بپرم و خیالات برم داره!چون هیچ وقت اجازه ورود هیولاها به زندگیم رو ندادم هیچ وقت توی تاریکی خیال پردازی نکردم از تکون خوردن شاخ و برگ های درخت که سایه اشون بخاطر تیر چراغ برق کوچه بالای سرم می افتاد نمیترسیدم . هیچ وقت موقع خوابیدن واسه این که مطمئن بشم زیر تختم هیچ هیولایی نیست یا از تو کمدم یه غول بیرون نمیاد، چکشون نکردم. بار ها و بار ها نشستم تو حیاط و از غروب آفتاب لذت بردم چون مطمئن بودم که دوباره خیلی زود خورشید بهم سلام میکنه و تاریکی دووم نمیاره و من میتونم همه جا رو ببینم . من از نشستن توی تاریکی و زیر نورشمع درس خوندن واقعا لذت میبردم .فکر کنم تنها کسی بودم که از رفتن برق ها خوشحال میشدم . همه اینا بخاطر اینه که اجازه ورود ترس رو به خودم ندادم نزاشتم تمام اون موجودات ترس ناک و پلید شب وارد زندگیم بشن. گرگینه هایی که وقتی ماه کامله تبدیل به گرگ میشن یا خون آشام هایی که تو تاریکی زندگی میکنن و وقتی هوا تاریک میشه اگر تو یه کوچه تاریک و خلوت تنها باشی میکشنت . این ها فقط یه بخشی از شبه . من اون بخشی رو تجربه کردم که توش سکوت هست ،آرامش هست وتنهایی
وامید به روشنایی و اون لحظه های آخر که روشنایی رو میتونی حس کنی ، سپیده صبح ، طلوع خورشید و شروع زندگی ،اونجا که حس میکنی نوبته آغازه ، یه روز جدید ،آدمای جدید ، کارای جدید و حس میکنی دوباره این فرصت بهت داده شده که از زندگی لذت ببری و میفهمی درست اون موقعی که بقیه خواب بودن تو چیزایی رو کشف کردی که بقیه تو خواب هم نمیدیدن. آدمای خرافاتی میگن صدای قارقار کلاغ نحس هست و هر وقت یه کلاغ با نوک سیاه (زاغ ) میبینن میگن یه اتفاق بدی می افته تو بعضی کارتون ها کنار هر ملکه یا جادوگر بد جنسی یه زاغ هم میزارن که از انجام دادن کارهی خبیثانه واسه جادوگر خوشحال میشه اما من برای مدت سه سال یه زاغ و بعد از این که فوت کرد 5 سال یه زاغ دیگه داشتم البته نوک قرمزش رو و همیشه دوسشون داشتم شیطنت هاشون رو بازی هاشون و هیچیشون نحس نبود و خیلی جالبه کسایی که پاشون به خونه ما باز میشد بعضی وقتا بخاطر عقایدشون زودتر اونجا رو ترک میکردن هر چند خیلی هم دوست دشتم زودتر از شرشون با اون نگاه ها راحت بشم! black cat خیلی ها هم گربه های سیاه رو نشونه اتفاقای بد میدونن ولی من تاحالا خیلی گربه های سیاه دشتم که دوستم بودن! اما من در نهایت طرفدارروشنایی هستم همه اینا بخاطر اینه که من حتی توی تاریکی هم روشنایی رو پیدا میکنم از همه اون ترس ها چیزای دوست داشتنی میسازم مثل تجربه راه انداختن نمایش سایه با یه شمع روی دیوار زمانی که برق رفته و لذت بردن از سکوت تاریکی و ...
یک شنبه 12 خرداد 1392برچسب:, :: 16:28 :: نويسنده : بهناز
مدت زیادی طول کشید تا فهمیدم من مثل شما ها نیستم. سعی کردم خودم رو وارد گروه های دیگه کنم یا حتی گروه خودم رو بسازم.مدام دنبال افرادی بودم که به نظرم آدم های موفقی می اومدن ،دنبال کسی میگشتم که بهم بگه چیکار کنم تا بتونم موفق بشم.خیلی طول کشید دست به خیلی کار ها زدم و البته موفقیت هایی هم داشتم.اما حالا که هر چه بیشتر میشناسمتون میبینم شما اون قدر ها هم بی نقص و کامل نیستین.شما اون الگویی نیستین که من باید داشته باشم. حالا میتونم نقص هاتون رو ببنم چون بهشون اعتراف میکنین حالا میفهمم که من باید بهترین کسی بشم که میتونم از خودم بسازم.دیگه احتیاجی ندارم که کسی بهم بگه چیکار کنم چون مقدمه های رسیدن به موفقیتم رو بالاخره خودم آماده کردم.این خودم بودم که به خودم کمک کردم. شما ها الگوی منایبی برای من نبودین چون من شبیه بقیه نیستم جمعه 3 خرداد 1392برچسب:, :: 21:52 :: نويسنده : بهناز
برای من نوشتن و دست به قلم شدن همیشه وقت اتفاق می افته که یه حس جدید رو تجربه کنم.مسئله این جاست که چی اون حس و تحریک کنه،چی باعث بشه به نوشتن احتیاج پیدا کنم ،خیلی وقتا تجربه ،اتفاق ، خوندن یه متن ، دیدن یه تصویر ، یا شنیدن یه جمله منو به حرکت در میاره. این روزا خیلی راحت تر احساساتم تحریک میشن و نیاز به نوشتن پیدا میکنم.چیزایی رو مینویسم که احتیاج دارم بقیه راجبم بدونن.نمیشه بری جلوی یه آدم وایسی و بهش بگی که خودت چقدر آدم خوبی هستی چقدر مهربونی چقدر میتونی دوست خوبی براش باشی.حتی اگه وایسی و تو صورت آدما نگاه کنی و بهشون راست ترین حقایق رو راجب خودت بگی اونا به سادگی از کنارت رد میشن همه اون خصلت های خوب که میتونه بهشون کمک کنه رو یادشون میره.همه ی احساسات قشنگی رو که تو داری پشت سر میزارن یه جورایی ردت میکنن. هیچ وقت به این حقیقت فکر نکرده بودم که همون طور که دیگران به محبت من نیاز دارن من هم به محبتشون نیاز دارم.تا روزی که ارزو این حرفو بهم زد . مثل اینکه یه نفر حقیقتو بکوبونه تو صورتت و تورو از خوابی که توش هستی بیدار کنه. بهت بگه که تو هم به دیگران نیاز داری، شاید این چیزی بود که من خیلی وقت پیش باید میشنیم چون هنوز که هنوزه این جمله تو گوشم میپیچه :تو هم به محبتتشون نیاز داری" خیلی وقتا دست به تلاش هایی میزنم که میدونم هیچ فایده ای برای هیچ کسی نداره ،این تلاش ها فقط برای خودم هستن ،فقط برای این که حساس آرامش داشته باشم . مثل روزی که تو وبلاگ دلرا پست کشته شدن اون خرس ها رو نوشتم و تلاش هایی که واسه ی انعکاس اون خبر کردم تا شاید بقیه رو به فکر بندازم . اون کار فقط برای خودم بود برای این بود که بدونم من تلاش خودم رو کردم .اما وقتی آرزو از کبوتری که اتفاقی چشمش بهش افتاده مینویسه ، یاد اون روزایی می افتم که بار ها بالا سر بچه گربه هایی که نیمه جون تو خیابون پیدا میکردم و با گریه از بابام جازه میگرفتم تا بیارمشون توی خونه ، به هر دری میزدم تا حد اقل چند ساعت آخر عمرشون تو آرامش باشن ،یا وقتی جوجه رنگی ها رو میخریدم تا تو اون جعبه کثیف از گرسنگی نمیرن و وقتی توی خونه میمردن کلی براشون گریه میکردم . من همه این کار هارو برای خودم کردم واسه این که بدونم حد اقل کاری رو که از دستم بر می اومد بری اون حیوونایی که اتفاقی سر راهم قرار گرفتن انجام دادم. من اعتقاد دارم که اگر ادم یه کار خوبی اجام میده دلیل نمیشه که با صدا بلند فریاد بزنتش.همیشه سعی میکنم آدم خوبی باشم و کارایی که کردم رو تعریف نکنم و این فرصت رو به بقیه بدم که این چیزا رو خودشون در موردم کشف کنن.اما این روزا وقتی همه حرفامو با دفتر خاطراتم میزنم میبینم بلند نگفتن همه اون خوبی ها،یکی از دلایلیه که تنها شدم. مسئله سر همون دیدنه ،سر احساس کردنه،کسی حس منو نمیفهمه وقتی نون خشک هارو میزارم تو کیف دانشگاهم و تمام روز با خودم راه میبرمشون تا بعداز دانشگه ببرم و برای اردک های توی پارک بریزم.این کارا فقط برای خودمه برای این که بدونم من آدم خوبی هستم ،من از کنار این مسائل بی اعتنا رد نمیشم.من سنگ دل نیستم .خیلی خوبه که اینارو راجع به خودم میدونم.اگر راجب کسی که هستم مطمئن نیستم راجب کسی که نیستم مطمئن هستم.
شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 3:46 :: نويسنده : بهناز
هنوزم یاد نمیگیرم وقتی یاسی میگه : واژه ها همیشه برای خودت میمانند +یه حرفایی رو هزار بار باودت کلنجار میری تا به کی بگی اونم بعد کلی سخت گیری وقتی مینویسی پاکش میکنی بعضی وازه ها فقط به خودت تعلق دارن فقط و فقط به خودت عواقب رو راست بودن و این که بخوای با بقیه حرف بزنی الان دامن منو گرفته و باعث شده مطالب این وبلاگ رو از نمایش عمومی در بیارم آحه من نمیفهمم واقعا از سرک کشیدن تو کار بقیه چی دست گیرتون میشه ؟ پس سرت به کار خودت باشه و اینجا نیا(همونی که خودش میدونه )
_جازدن کاره آدمای بزدله . پس =جا نزن, توکه بزدل نیستی. _ترسیدن کاره آدمای دروغگو هست. پس= نترس توکه دروغی نگفتی میدونی جرمت چیه؟ این که همش سعی میکنی خودت باشی . پس= سعی نکن ،خودت باش! میدونی بعضی وقتاآدم یه خصلتی رو داره خودشم اینو میدونه اما تو یه سری شرایط این مسئله کاملا به خود آدم ثابت میشه! مثل وقتی تصمیم میگیرم اینجا بنویسم و با یه اشتباه یه دفه همه نوشته هام پاک میشه اما تسلیم نمیشم. چون حرف هایی دارم برای گفتن یه نتیجه از حرفای وی وی گرفتن که برداشت خودم ازش رو میگم : غرغر سازنده بکنید یا مفید غرغر کنید ، آخه تنها غرغر کردن هیچ کمکی به آدم نمیکنه ،این که بگی من فلان چیزو دوست ندارم ،اون بده از این کار بدم میاد و اینا ...سعی کنین بعد از این که علت ناراحتیتون از یه مسئله رو گفتین راه حل های درست و منطقی هم بگین در غیر این صورت کنار اومدن با اون مسئله براتون خیلی سخت میشه (مدتی هست که تمرین کردم تا بعد غرغر کردنام این کارو انجام بدم واقعا مفیده امیدوارم به درد شما ها هم بخوره) *بیشتر از حال و روز خودم با خبرتون میکنم = سرماخوردم _یه اتفاق بسیارنادر امشب افتاد! یه دفه دلم آدامس موزی خواست(عمرا من رو در حال آدامس جویدن ببینید) _کافیه یکم از خودت مایه بزاری اون وقت میبینی کسی که حتی قبلا ندیدیش طوری باهات رفتار میکنه انگار یه عمره همدیگه رو میشناسین. مگه نه؟ _از آدمایی که زیاد حرف میزنن بدم نمیاد از اونایی لجم مگیره که میشینن پای حرف گروه اول خوب اگر اونا مخاطبی نداشته باشن بالاخره خودشون دست از حرف زدن بر میدارن دیگه.
نتایج نظر سنجی اینجا صددر صد موافقه پس چه دلیلی داره که من مخالف باشم؟ (دلیل منطقی ندارم)
چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 2:25 :: نويسنده : بهناز
هی ... چقدر عمر زود میگذره هنوز حال و هوای دبستانم تو سرمه چقدر دلم واسه لی لی کشیدن و نوبتی سنگ انداختن تنگ شده ... بعضی وقتا خیلی بچم! دلم مبخواد یه کارایی بکنم که شاید به نظر بقیه خیلی عجیب بیاد به نظرشون خیلی زننده باشه .. اونایی که فکر میکنن وقار یه دختر زیر پا گذاشته میشه اگر تمام یه بعد از ظهر بره شهر بازیو کلی جیغ بزنه و هیجان رو تجربه کنه.. هیچکی نیست با من بیاد با هم بریم شهر بازی ... چقدر بد ...اون دوره هایی که همه میگن بهترین دوره تحصیلته مثل دبیرستان مثل دانشگاه همش اومد و الانم به چشم به هم زدن داره میره اما هنوز که هنوزه هیچ دوستی ندارم که حالو هوامو بفهمه ... اشکالی نداره اینا همه میگذره ... اولین امتحانم ادبیات بود که بیست شدم!از خر خونی زیاد نبودااا از تلاش هایی بود که در طول ترم انجام دادم آره اینجا نوشتن فقط یه بهانست به خاطر خبریه که بهم رسیده و اشک رو تو چشمام جمع کرده ،اگر بهش فکر کنم دیوونه میشم داره دعوا میکنه همین الان همین لحظه ... نوشتنش بی فایدست آخه فقط تو میفهمی چی میگم ،اما نمیفهمی چی میکشم نقطه ض اینجا نوشتن فقط یه بهانست واسه سپری شدن این لحظه های سخت . واسه گریه کردن خیلی وقتا لازم نیست اشکی از چشمی آدم بیاد لازم نیست بغضی شکسته بشه ... دلم تنگ شده واسه خیلی چیزا واسه خیلی کسا واسه خیلی فرصتا که از دست رفتن و من حتی نبودم که به جای شماها تصمیم بگیرم .الان از مهمونی برمیگردم آدمایی رودیدم و خاطراتی برام زنده شدن که یه روزایی تک تکشون برام با ارزش بودن اما برام یه قلب شکسته باقی گذاشتن . یه قلب پر از خاطراتی که نباید زنده بشن،خاطراتی که تو این سالها دفنشون کردم یه تلنگر بهشون ،یه یاد آوری کوچیک کارو خراب میکنه ، اون لحظه ها رو به یادم میاره شاید یه روز برام قشنگ بودن اما الان فقط دلم رو میلرزونن آره نامردا، آره بی معرفتا ، آره آدم فروشا ، آره همش تقصیر شما ها بود ، همش تقصیر شماهاست ، خودتون بودین خوده خودتون. مامان بزرگ کجایی که یادت بخیر . فردا امتحان ریاضی دارم اعصابم داغون نیست زخمای رو قلبمن که سر باز کردن چقدرسخته ،چه دردی میپیچه تو تمام بدنم .یاد اون روزا و خاطره هاش ،یاد اون آدما ،اون شهر اون بچه ها انگار یه دوره از زندگی بوده که تموم شده و رفته و دیگه برنمیگرده ای خدا حالا جواب سوالی رو که از روزی که برگشتیم همه ازم میپرسن رو میدونم. آره اونجا بهتر بود،ترجیح میدم برگردم برم همون جا.تو تنهایی خودم بمونم همون جا تو غربت بپوسم و بمیرم هیچ کدوم از این آدمارو نمیخوام این خاطرات رو نمیخوام این دوستا رو نمیخوام دیگه این شهرو نمیخوام . فراموشم کنین بندازینم دور همون طور که همه این سالها این کارو باهام کردین دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:, :: 17:37 :: نويسنده : بهناز
این دوتا کلمه رو خیلی دوست دارم، کلمه های پر معنی هستن هر کسی باشنیدنشون پشت سر هم یاد چیزای مختلفی می افته ید خیلی از خاطراتش /خوب یا بد/ بخوای یا نخوای داریش . حالا هر کس مدل خودش. بعضی ها واقعا دفتر دارن بعضی ها هم واسه نگه داششتم خاطرات واسه بیاد اوردن اسم آدم ها و مکان ها نیازی ندارن که روی کاغذ ثبتشون کنن. اولین دفتر خطراتم رو درست چند روز مونده به سال تحویل 1383 بابام برام خرید پای خودم اون موقع تو گچ بود خیلی دلم میخواست خاطراتم رو بنویسم . اون موقع واسه این مینوشتم که میدونستم تو آینده این دفتر رو باز میکنم و ورق میزنم و میخونم و یادم میاد اون روزا رو .... روزایی که مادربزرگ دیگه رفته بود .... سال ها گذشت تحصیلاتم تو دور دبیرستان تموم شد و ادامه همون دفتر رو پرکردم امسال آخرای مهر رفتم دنبال یه دفتر خاطرات جدید.با این که دوتا دفتر خاطرات کوچولو دارم اما دلم نمیخواد که خاطراتم رو توی ون ها بنویسم دوست دارم مثل دفتر اولم اندازه دفتر های معمولی باشه 6 -7 تا لوازم تحریر فروشی بزرگ رو زیر و رو کردم اما کسی نداشت. عجب زمونه ای شده انگار مردم خاطره نوشتن رو فراموش کردن . من نمیدونم این دفتر خاطرات های بچه گانه با عکس های فانتزی آخه به چه درد بچه ها میخوره؟ اونا که خاطره نمینویسن!اصلا اون قدر سواد ندارن و دایره لغاتشون تکمیل نشده که بتونن خاطراتشون رو ثبت کنن.. عجب زمونه ای شده ،از فروشنده پرسیدم آقا دفتر خاطرات دارین؟ گفت:نه خانم این روزا که کسی خاره ای نداره !همش تلخه ... عجب زمونه ای شده ، تکلیف کسی که نخواد تو تقویم و سر رسید یا این دفتر صد برگ ها خاطره بنویسه چیه؟ باید چیکار کنه؟ واقعا دفتر خاطرات بزرگسال کجا میشه پیدا کرد ؟؟؟ اشکالی نداره ... تو این زمونه بعضی وقتا وبلاگ واقعا به داد آدم میرسه خاطراتت رو مینویسی و میزاری بقیه هم بخونن. دفتر خاطرات به سبک امروزی!!! واقعا که عجب زمونه ای شده!
پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, :: 1:27 :: نويسنده : بهناز
![]() ![]() |